پیام مازند
یک روز پرمشقت همراه با گردانندگان چرخ اقتصاد کشور در مازندران
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 - 10:06:54 AM
ایسنا
مازندران آنلاین - کار در کارخانه انسان را زود پیر می کند، عواطف را کمرنگ کرده و انسان را متعرض بار می آورد، کارخانه محیط خشنی است و با یک روحیه هنری و عاطفی شخص در کارخانه دوام نمی آورد.
  ساعت 5 و 45 دقیقه دقیقه صبح از خانه خارج می شوم، هوا هنوز روشن نشده است، به من گفته اند ساعت 6 باید در میدان اصلی شهر باشم. صمد یکی از دوستانم است که با حضور در میدان او را می بینم. هنوز 5 دقیقه تا موعد مقرر مانده که با او گرم گفت وگو می شوم؛ می گوید: "خدا رو شکر می کنم که خانه ام درون شهر است و برای رسیدن به اینجا پیاده می آیم و گرنه باید کلی بابت پول کرایه هزینه کنم."
مینی بوس آبی رنگ از دور نمایان می شود، او می گوید: "سرویس بیش از چند ثانیه منتظر کسی نخواهد ماند".
با او سوار سرویس می شوم، راننده فردی خوش رو و مهربان است و البته قدری کنجکاو، با دیدن من طعنه ای به صمد زده و می گوید: "پای همه دوستانت را به کارخانه بازکردی؟" و ادامه می دهد: "خدا رو شکر که شرکت دوباره نیرو گرفت."
لبخندی می زنم و در کنار صمد بر روی یکی از صندلی های زمخت مینی بوس می نشینم؛ سوز سردی از پنجره های انتهایی با حرکت مینی بوس به داخل می آید.
صمد می گوید: "الان بچه ها که سوار شوند کم کم گرم می شویم، بخاری مینی بوس قدیمیه و کفاف همه اتوبوس را نمیده، صندلی های جلو هم مخصوص خانم هاست."
صحبت های صمد که به پایان می رسد از من اجازه گرفته تا بخوابد، میگویم مگر مسیر چقدر طول خواهد کشید؟! او در حالی که خود را زیر شالگردنش مخفی می کند می گوید: "یک ساعتی توی راهیم."
مینی بوس با طی مسیر در ایستگاه های مشخصی ایستاده و یکی یکی کارگران وارد می شوند. صمد راست می گفت سرویس بیش از چند ثانیه منتظر کسی نمی ماند و اکنون مینی بوس گویی گرم تر شده است.
ساعت 7 صبح جلوی درب کارخانه مسافران خواب آلود یکی یکی با نظم از مینی بوس پیاده شده و پشت سرهم وارد کارخانه می شوند، دیدن چنین نظمی مرا بیشتر کنجکاو می کند که در پیشانی صف چه خبراست؟! از درب نگهبانی که وارد می شوم دستگاه کارت خوان حس کنجکاوی من را ارضا می کند.
نگهبانان مرا حسابی ورانداز کرده و زیرلب پچ پچ می کنند، من همراه با صمد از نگهبانی وارد حیاط کارخانه شده به سمت ساختمانی جدا از سوله های بزرگ حرکت می کنیم. صمد می گوید: "تا ساعت هفت و ربع فرصت خوردن صبحانه است."
وارد سالن غذاخوری می شویم. چیدمان صندلی ها باز هم کنجکاوی مرا تحریک کرده و دلیلش را از صمد می پرسم.
می گوید: "میز کنار پنجره مخصوص مدیران است، آن میزی که دورتر از بقیه قرار دارد جایگاه خانم و این چند ردیف میز کنار هم مخصوص کارگران مرد است."
صمد کارگر تولیدی است و من ناگزیر باید با او به رختکن رفته و با البسه تولید وارد سالن شوم. او یک دست لباس اضافه دارد، آن را به تن می کنم، لباس به تنم زار می زند اما چاره ای نیست.
در رختکن تولید اغلب کارگران مرا آماج سوالات مختلف قرار می دهند، از معرفی اصل و نسب تا محل استقرارم در کارخانه سوال می کنند؛ از سختی کار در تولید می گویند و از بی مهری مدیران! حرف هایشان پراز درد و دل است و البته اخطار و تذکر!
با این عنوان که دانشجو هستم و برای کارآموزی آمدم از پاسخ ها طفره رفته و شانه خالی می کنم. با صمد وارد خط تولید می شویم ساعت 7 و 30 دقیقه شروع رسمی کار است.
صمد سرپرست خط تولید است و بسیار پر مشغله! من را با سیامک آشنا کرده و به او می سپارد. سیامک یک کارگر تاسیساتی است اما کارگر فنی تولید بحساب می آید و تمام تعمیرات و رفع نقص های دستگاه ها را برعهده دارد، به نسبت سایر کارگران تولید، کار کمتر با دردسر بیشتری دارد.
با او گرم گفت و گو می شوم و پای صحبت های شیرینش ساعتی را سپری می کنم. سیامک اصالتی کُرد داشته و سابقه کار بالایی دارد؛ راجع به مشکلات و سختی های کار می پرسم، می گوید: "کار در کارخانه انسان را خشن و بی عاطفه می کند؛ اطاعت از دستورات سرپرست و مسئول بی شباهت به خدمت سربازی نیست."
"هیچ کارگری در کارخانه به اختیار نیامده و اجبار، ما را کنار هم نگه داشته است، اجبار برای تامین رزق و روزی حلال و بدست آوردن لقمه نانی تا شرمنده خانواده نباشیم."
پای درد دل که باز می شود ناخودآگاه سیامک زیر لب آواهایی را زمزمه می کند.
صدایی خوب و شیرین ولی سوزناک دارد، قطعه شعری که او می خواند مرا با عمق درد این جماعت بیشتر آشنا می کند.
از او می پرسم آیا حقوق شما کفاف خرج زندگی را می دهد؟ لبخندی تلخ تحویلم داده و با اکراه می گوید: " همه بچه های کارخانه غیر از خانم ها و مدیر عامل و دو سه نفر دیگر که مجرد هستند حداقل یک شغل کوچک دیگر هم دارند وگرنه روزگارمان که نمی گذرد."
او خود کشاورز زاده است و باغی که میراث پدر بوده را در اختیار دارد و بقیه ساعات غیر اداری را به کشاورزی می گذراند.
گرم صحبت با سیامک بودم که ناگاه رضا حرف هایمان را قطع کرده و با لحنی تند به سیامک می گوید: "بد نگذرد اُوستا، بدو جک برقیه قفل کرده روشن نمیشه، بجنب"
سیامک بلافاصله جعبه ابزارش را برداشته و غرولندکنان به سمت دیگر خط تولید براه می افتد. من نیز به ناچار او را تعقیب می کنم؛ قبل از این که لب به سخن بگشایم سیامک می گوید: "صد دفعه میگم این دستگاه برقی مثل اون جک معمولیه نیست که هر بلایی سرش بیارین."
سیامک از رضا شاکی است؛ دلیلش را می پرسم، می گوید: "این رضا برخلاف اسمش هیچ‌وقت رضا نیست و ازون زیرآب زنای کارخونست، اصلا فکر کنم برا این کاراش حقوق جدا میگیره"
زیرآب زن؟ واژه ای که به گوشم آشناست اما آیا اینجا که هرکسی گرم کار خود است و سختی کار مجال حتی استراحت نمی دهد نیز ...
سیامک با ادامه حرف هایش رشته افکارم را پاره می کند: "رضا بچه خوبی بود ولی از وقتی بهش پر و بال دادن و اُپراتور اولش کردن دُم درآورده.." و باز زیر لب غرو لند می کند و آهی بلند کشیده و با این شعر کلام را تمام می کند: "آنچه شیران را کند روبَه مزاج/احتیاج است احتیاج است احتیاج."
به فکر فرو رفته بودم که صمد با صدایش خطایم کرد: "سید بیا بریم ساعت دهی.. بدو بابا بدو پسر"
از سیامک خداحافظی کرده و با صمد وارد رختکن تولید می شویم؛ با تعجب می پرسم ساعت دهی در کارخانه مجاز است؟ می گوید: "نه داداش، ما از مسئول فنی با هماهنگی مدیر عامل اجازه گرفتیم زمانی که کارمون خیلی فشرده نیست یه گلویی تر کنیم تازه اونم یه ربع نه بیشتر."
صمد باید برای جواب تست نمونه ای به آزمایشگاه برود، من نیز با او راهی می شوم. در آزمایشگاه من را با خانمی آشنا می کند که مسئول آزمایشگاه است؛ دوباره از صمد جدا می شوم.
خانم کاظمی که مشغول کار با وسایل آزمایشگاهی است می پرسد:" کارآموز کدام دانشگاهی؟" با سوال او مبهوت و متعجب می شوم و می پرسم: "شما از کجا می دانید کارآموزم؟" می خندد و می گوید: "محیط کوچیکه خبرا زود میرسه."
نام دانشگاهی را می آورم و بلافاصله تا او مرا مورد هجوم سولات دیگر قرار نداده پیش دستی کرده و می پرسم:"شما کارتون نسبت به بقیه جاهای کارخونه هم تمیزتره و هم کمتر، درسته؟" انگار این سوال به مذاق خانم مهندس خوش نیامده که بلافاصله با لحنی جدی می گوید: "سخت در اشتباهی آقای دانشجو، چه کسی همچین حرفی زده؟" فورا می گویم: "حدس میزنم، همین." پاسخ می دهد: "حدست اشتباهه بذار برات بگم که کار ما چقدر حساسه..."
من که خوب توانستم سرصحبت را باز کنم پای درد و دل های او نیز ساعتی را گذراندم و می فهمم هیچ کاری در کارخانه سخت نیست.
خانم مهندس از حساسیت های بالای کار در آزمایشگاه گفت و این که یک اشتباه کوچک از سوی این واحد می تواند کل محصول تولید را باطل کرده و تبدیل به ضایعات کند.
او از سر و کار داشتن با انواع محلول های شیمیایی خطرناک گفت و این که تمام پرسنل آزمایشگاه تا حدودی دچار ناراحتی های مختلف ریوی شده اند.
گرم گفت و شنود بودیم که ناگهان نام خودم را در بلندگوی کارخانه دو بار شنیدم: "آقای ساداتی اطلاعات! آقای ساداتی لطفا به اطلاعات!"
خانم کاظمی با اشاره به تلفن روی میزش می گوید: "شماره 201 را بگیر و بپرس کجا باهات کار دارن"
201 شماره نگهبانی بود،فردی مؤدبانه از آن‌سوی خط می گوید: "لطفا به واحد اداری بروید."
از خانم کاظمی تشکر کردم و به رختکن رفته و با تعویض لباس به واحد اداری که فاصله زیادی با آزمایشگاه داشت و ساختمانی مجزا بود رفتم.
کوروش فردی شیک پوش و با جذبه که مسئول واحد اداری بود برگه ای به من داد و تمام مشخصاتم را جویا شد؛به او گفتم قبلا با مدیرعامل هماهنگ کردم، او نیز طی تماسی صحت گفته هایم را تائید می کند؛ سپس تلفن را برداشته به فرد پشت خط می گوید: "یک غذا اضافه کن برای این آقای کارآموز لیستشم امضا کن و بیار."
از او می پرسم ناهار در کارخانه چگونه است و چطور تهیه می شود؟ می گوید: "یادش بخیر قدیم که وضع تولید و فروش خوب بود اینجا آشپزخانه داشتیم و آشپزها در همین جا غذا پخت می کردند، اکنون غذا از بیرون سفارش می دهیم و طبق برنامه غذایی هفتگی روزی یه نوع غذا از رستوران طرف قرارداد به اینجا آورده می شود؛ تازه جای شکرش باقی است که هنوز ناهار پرسنل بر عهده شرکت است؛ در شرکت های اطراف کارگران خود از خانه غذا می آورند."
پرسیدم: "سرنوشت آشپزها چه شد؟" با ناراحتی گفت:" آشپزها ابتدا راهی واحدهای دیگر شرکت شدند و بعدها هم با تعدیل نیرو از کارخانه اخراج شدند؛ تقریبا 10 سال پیش این شرکت حرف اول این محصول را در کشور می زد و بالای 60 پرسنل داشت و مانند شرکت های بزرگ مزایای ویژه ای ارائه می کرد مثلا در ماه رمضان گوشت، برنج، مواد غذایی و خواروبار به همه پرسنل داده می شد، بُن و کارت های خرید متعددی به مناسبت های گوناگون در اختیار پرسنل قرار می گرفت اما با مشکلات اقتصادی کشور و عدم حمایت از کارخانه ها و تولید کننده ها امروز همین که یومیه کارخانه با فروش محصولاتش سپری شود و ضرر ده نباشیم خدا را شکر می کنیم."
کوروش نیز همانند سایر همکارانش دلی پر درد دارد، می پرسم: "دلیل دیگری هم غیر از مشکلات و سیاست های کشوری و فرا منطقه ای وجود دارد؟" این چنین پاسخ می دهد: "عزل و نصب مدیران ناکارآمد و تصمیمات نادرست آنان که اغلب افرادی ناآشنا با کار صنعت و تولید بوده و تاکنون کار هلدینگ شرکتی نکرده اند باعث این نابسامانی ها نیز بوده و تقصیر آنان کمتر از تقصیر مسئولان مملکتی نیست؛ جالب اینجاست که در این شرکت هیچ مدیری بیش از چند سال دوام نیاورده و توسط هیئت مدیره تعویض می شود؛ هر مدیری هم که آمده تنها راه کاهش هزینه ها را تعدیل نیرو می داند که این مورد به شرکت های منطقه آسیب های فراوانی زده است؛ اکنون تعداد پرسنل ما به 35 نفر تقلیل پیدا کرده و فشار کاری بسیاری به پرسنل وارد کرده است."
کورش که قبلا در واحد مالی سرپرست بوده می گوید: "دو سالی است مسئول واحد اداری هستم در عین حال، کارپردازی، خرید و تدارکات نیز بر عهده من نهاده شده که این مورد در غالب شرکت های بزرگ صدق نکرده و اشتباهی بزرگ محسوب می شود."
او پیشنهاد می کند برای این که به وخامت اوضاع پی ببرم سری به واحد مالی بزنم و از مدیر آنجا مشکلات را جویا شوم، سپس نگاهی به ساعتش کرده و می گوید: "بریم ناهار تا غذا از دهن نیفتاده."
در سالن غذاخوری روی میز مدیران می نشینم، اغلب مدیران دیرتر برای غذا حضور پیدا می کنند اما حتی حضور آن ها برای ناهار نیز خالی از کار نیست و دائما مشغول امور هماهنگی تولید و فروش هستند؛ در سالن غذاخوری معمولا بحث کیفیت غذای رستوران داغ است و اکثر پرسنل دراین باره صحبت می کنند.
بعد از ناهار کورش مرا با علی اوسط معاون واحد مالی آشنا می کند؛ علی اوسط شاید تنها فردی در کارخانه باشد که خنده از لبانش هرگز جدا نمی شود و دائما مشغول شوخی با پرسنل است.
اوسط فردی کارکشته و کاآزموده است که سابقه کاری بالایی داشته و به نوعی حلال مشکلات در کارخانه از دید کارگران است؛ به مشکلات مالی پرسنل اشراف داشته و از آنجایی که مورد اعتماد تمام مدیران کارخانه و مدیرعامل است توانسته کارگشای پرسنل باشد.
واحد مالی نزدیک واحد اداری بوده و محل تردد همه پرسنل! هر کسی بسته به فراخور کار سری به آنجا می زند؛ البته پرسنل تولید و تاسیسات کمتر.
علی اوسط نیز با روی گشاده و لبی خندان کارگران را به اصطلاح خودش شارژ می کند؛ از علی دلیل این همه روحیه و انرژی را می پرسم، می گوید: گای پسر جان خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است" و بازهم می خندد؛ می پرسم: "حتما به شما در این واحد خوش می گذرد که این چنین سرحال هستید؟" می گوید: " اگر من زانوی غم بغل کنم آیا مشکلی حل می شود؟ من باید با روحیه بالا به کار مشغول باشم تا کار به من بچسبد وگرنه تحمل این همه کار و تلاش غیرممکن می شود."
در دل به او نمره بیست می دهم و با خود می گویم: "عجب آدم مثبت اندیش و با روحیه ای است." اما ناگهان یاد این جمله چارلی چاپلین می افتم: "مشکلات زیادی در زندگی دارم ولی لب های من از آن خبر ندارند، آنها همیشه می خندند."
دوباره به خودم می آیم و می پرسم: "مشکلات کار در شرکت چیست؟" علی اوسط می گوید: "کار در کارخانه انسان را زود پیر می کند، عواطف آدم را کمرنگ کرده و انسان را متعرض بار می آورد، کارخانه محیط خشنی است و با یک روحیه هنری و عاطفی شخص در کارخانه دوام نمی آورد." او معتقد است اقتضای کار در کارخانه ها داشتنی شخصیتی غیر شکننده و غیر منعطف است؛اگر اینگونه نباشی در کارخانه آسیب خواهی دید. او با خنده مثال تراکتور و سواری را می زند و می گوید: "کارگران انسان های زحمتکش و از اقشار آسیب پذیر جامعه هستند که روز به روز حق و حقوقشان کمتر شده است."
علی اوسط هم مانند سایر پرسنل این شرکت دلی پر از شِکوه و درد دارد؛ کاش امروز زودتر تمام شود تا من که این همه درد و دل گوش داده ام ساعتی استراحت کنم.
سلیمان همکار علی اوسط برگه ای را پر می کند و به سمت اتاق اداری راهی می شود، از او می پرسم این برگه مرخصی است؟ او با اشاره به علی اوسط می خندد و می گوید: "خدا پدر و مادرت رو بیامرزه من الان نزدیک 79 روز مرخصی طلب دارم ولی نتوانسته ام بروم؛ این برگه اضافه کار است" سپس از اتاق خارج می شود.
اضافه کاری واژه ای خوشایند کارگران...! آن ها از کار اضافه لذت می برند؟!
در خودم فرو رفته بودم که علی اوسط مرا خطاب قرار داده و می گوید: "پسر بلند شو برو نگهبانی بشین که الان سرویس میاد"
ساعت را نگاه می کنم، 15 و 45 دقیقه و ساعت 16 اتمام شیفت اول است؛ از علی اوسط تشکر کرده و با سرعت به نگهبانی می روم.
نگهبان نامش روزبه است، چندین سوال از من می پرسد و من جواب می دهم؛ او نیز سوژه خوبی است، از او می پرسم شما فراغت بیشتری نسبت به سایر پرسنل دارید؟ روزبه پاسخ می دهد: "بله، اما حساسیت کار ما و مسئولیت آن بسیار بالا است." می گویم: "چطور؟!"
روزبه پاسخ می دهد: "اولا هرچه که از درب کارخانه وارد و خارج شود ما باید در رابطه با آن پاسخگو باشیم، ثانیا شب ها و گشت زدن در کارخانه خطرات خاص خود را دارد، در ضمن اگر خدای ناکرده سرقتی پیش آید اولین نفری که مواخذه خواهد شد نگهبان کارخانه است."
صمد با سلامی دوباره به من، رشته کلاممان را که تازه پیوند خورده بود می شکافد و با خنده می گوید: "بریم رفیق که سرویس منتظره."
هنگام خروج دوباره پرسنل پشت سر هم کارت ها را در دستگاه کارتخوان کشیده ولی این بار از آن چهره های خواب آلوده و غمگین صبح خبری نیست.
در مسیر بازگشت در مینی بوس به حرف ها و درد و دل هایی می اندیشم که این اقشار زحمتکش برایم زمزمه کرده اند و چه دل پر دردی دارند کارگران کارخانه! از سیامک که غیر بومی است و خود را با این شرایط وقف داده تا رضا که برای ارتقا خود به هر کاری دست می زند و علی اوسط که خنده از لبانش جدا نمی شود؛ خدایا چه بر سر این جماعت آمده و خواهد آمد...
کارگر همان کسی است که دستان پینه بسته اش را پیامبر بوسه زد و معتقد بود تا عرقش خشک نشده باید مزدش را پرداخت کرد،شاید دردهای درونی این کارگران آهی سوزناک از نهادشان برآرد اما به خاطر زندگی سختشان دم فرو نمی گذارند، عرق می‌ریزند تا سرشان پیش خانواده پایین نیاید، سخت کار می‌کنند تا دستانشان جز خدا در مقابل هیچ فردی دراز نشود و نانی حلال روزی روزگارشان باشد.
کارگران گردانندگان چرخ اقتصاد کشور هستند و اگر نیروی انسانی کارگر نباشد جامعه و چرخ اقتصاد لنگ خواهد شد.
 


http://www.Mazan-Online.ir/fa/News/28044/یک-روز-پرمشقت-همراه-با-گردانندگان-چرخ-اقتصاد-کشور-در-مازندران
بستن   چاپ