پیام مازند
یادداشت/
مادرانه‌های یک فعال رسانه‌ای در مازندران!
سه شنبه 7 اسفند 1397 - 1:53:46 PM
ایسنا
پیام مازند -
روزی که چشم‌هایم به این دنیای پر از رمز و راز باز شد نگاه مهربانی آن چنان مجذوبم کرد که دیگر نتوانستم چشم از آن دو گوی عشق بی حد بردارم،گویی فرشته ای به روی زمین برای من هبوط کرده تا مرا از شیره جانش سیراب کند، تا با مهربانی و ایثار بی اندازه اش ذره ذره بالیدنم را با شوق به تماشا بنشیند.
گرمای وجودش در سردترین لحظات زندگی به من امید بودن می داد و چادر نمازش انگار قطعه ای از بهشت برین بر روی زمین بود، کودکانه های من در این بهشت گم می شد زمانی که مرا در آغوش می گرفت.
من دختری از تبار باران با شاخه ای گل سرخ به دیدارت می آیم و برای بوسه زدن به دست های مهربانت تا کمر خم می شوم؛ آخر می دانم بهشت زیر پای توست.
مهربانی و محبت دو چیز جدا نشدنی از توست،مادرم هنوز با هوای تو نفس می کشم و بدون حضورت ثانیه ای خوش ندارم و نخواهم داشت حتی زمانی که برایم از زندگی و عشق و مرد رویاها سخن گفتی،آن زمان که چرخش زندگی مرا از تو دور کرد باز هم حس حضور گرمت مهمان خانه دلم بود و نصایحت راهگشای زندگی ام...و من هنوز علت عشق تو به خودم را درنیافته بودم...
اولین جرقه های عشق مادری زمانی در من رقم خورد که خود مادرشدم و حال، حال تو را میفهمم،من حال مادری با دو فرزند که تمام وجودم را برای فرزندانم می دهم همان گونه که تو فرشته زمینی ام تمام وجودت را برایم گذاشتی.
عشق مادری از من، دخترکی با شیطنت های فراوان که تنها به فکر خواسته های خود بود، زنی ساخته سرشار از عاطفه و اکنون به راز رمزآلودترین حس دنیا دست یافته ام...
زمانی که مادر می شوی تکه ای از روح خدا در تو دمیده می شود و این عشق که در رگ های تو جاریست و قلبی که سراسر برای فرزندت می تپد از منبع لایزال الهی سرچشمه می گیرد...
و این است که مادر،مادر است که عشق و ایثار مادر تمام نشدنی است...
مادرانه‌های من!
وقتی نام تو رو صدا میزنم تمام جانم لبریز عشقت می شود؛ ناخوادآگاه چشمانم با صدای تو برق میزند و تمام تنم گرم می شود؛ از شیره جان خود برای بزرگ کردنم گذاشتی و من امروز چگونه مدیون تو نباشم؛ آری آری مادر با توام تویی که تمام جان منی.
تا زمانی که خود مادر نشده بودم به خوبی درک نمی‌کردم که چرا هر وقت صدا زدم مادر گفتی جانم اما امروز با وجود فرزندانم عاشقانه تر تو را صدا میزنم مادر و تو جانانه تر می گویی جانم؛ عشق به تو بهترین و تنهاترین عشقی است که می‌شود باور کرد.
بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه چادر مادرم و رفتن به بیرون خوش بود و حالا که بزرگ شدم دلم به گرفتن گوشه چادر مادر و گریه کردن از دوری و دلتنگیش خوش است؛ امروز با شاخه ای گل سرخ به دیدارت می آیم و برای بوسه زدن به دست های مهربانت تا کمر خم می شوم؛ آخر می دانم بهشت زیر پای توست.
مهربانی و محبت دو چیز جدا نشدنی از من است
در خانواده ای 5 نفره به دنیا آمدم، تنها دختر خانواده و دو برادر دارم، کودکی من با داشتن خانواده‌ای از قشر متوسط جامعه همانند کودکان هم سن و سال خودم گذشت، پدرم، معلم و مادرم خانه‌دار.
دوران ابتدایی و راهنمایی با نمرات عالی گذشت و وارد نوجوانی و دبیرستان شدم، 15 سالگی برای دختر در دوران ما پر از غرور بود، آن روزها برای خود خانمی شدم و زمان آن رسید تا در کنار مدرسه و تحصیل از مادر، خیاطی، قلاب بافی، بافتنی، آشپزی را بیاموزم.
فکر و ذهنم درگیر مدرسه و کارهای مورد علاقه ام می گذشت، آنقدر غرق رویاهای کودکی بودم که متوجه نمی شدم قرار است مسائل مهم دیگری در زندگی برای من رخ دهد، دختری که شیطنت هنوز هم جزئی از پنهان زندگی اوست.
با وجود و هوای مادر نفس می کشم و بدون حضورش هنوز هم ثانیه ای خوش ندارم و نخواهم داشت، مادر تمام جوانی خود را همانند سایر مادران سرزمینم برای فرزندانش فداکاری کرد آنوقت ها تصویر یا فهم درستی از این واقعیت زندگی نداشتم.
من و کودک همسری؛ رنجی که بی پایان است
15 سالگی رو به پایان بود و زمزمه هایی از سوی پدر به گوشم می رسید، جر و بحث هایی که مادر سعی می کرد من باخبر نباشم؛ بی خبر از آن که می‌شندیم و در تنهایی می گریستم، از سرنوشت خودم و مهم تر دوری از مادر چیزی که روزی برای تمام دختران اتفاق خواهد افتاد.
پدر کم کم و با حوصله به من فهماند که باید تصمیم جدی برای زندگی من بگیرد و قرار نیست در این تصمیم سهمی داشته باشم، با ترس کنار مادرم رفتم و او هم با حوصله شرایط را برای من توضیح داد.
صبح یک روز پنجشنبه بارانی...!
بله؛ آن چه شنیدم واقعیت داشت و پدر با وجود گریه های من تصمیمش را گرفته بود، صبح یک روز پنجشنبه بارانی 19 سال پیش، سر سفر عقد کنار همسرم نشستم تا از آن به بعد به خانم خانه تبدیل بشوم. دختری که تمام دغدغه اش دوچرخه سواری، کتاب خواندن و شیطنت بود، از امروز خانم خانه شد.
زندگی من با تمام دغدغه هایش آغاز شد، قرار بود دیگر شیطنت نکنم و به اندازه یک خانم 30 ساله رفتار کنم، پذیرای مهمان در منزل باشم و با خانواده همسرم زندگی کنم، روزها و سال های اول زندگی برای اینکه با شرایط کنار بیایم بسیار سخت گذشت و فقط توانستم دیپلم بگیرم.
مادر شدن...!
پس از دوسال، فرزند اولم به دنیا آمد، مادر شدن زیباترین لذت زندگی یک زن است و آنجا بود که پس از آن عاشقانه تر مادر را پرستیدم، آنقدر لحظه ها و ثانیه ها شیرین بود که نفهمیدم چه طور مرد کوچکم را برای پیش دبستانی حاضر کردم.
طی این سال ها تنها حامی زندگیم مادر و همسر بودند، پس از رفتن فرزندم به مدرسه، با حمایت همسرم تحصیلاتم را آغاز کردم و از همان ترم اول به دنبال کاری مطابق را رشته تحصیلی خود بودم.
با پیشنهاد استاد خوبم کار خبر و خبرنگاری را آغاز کردم و در تحصیلاتم نیز پس از کارشناسی با رتبه برتر و باز هم حمایت های مادر و همسرم موفق به گرفتن کارشناسی ارشد شدم.
حس خوب مادری و تداوم فعالیت علمی و اجتماعی...
امروز با وجود داشتن 2 فرزند و شرایط سخت زندگی با تمام وجود تلاش می کنم مادر خوبی برای فرزندام باشم و پس از آن به فکر ادامه تحصیل بوده و عاشقانه فعالیت در عرصه رسانه را ادامه می دهم.
خبرنگاری؛ شغلی سخت و دشوار، که با روح و جسم انسان، توامان در ارتباط است، در حالیکه دنیای امروز، فضای رسانه و تغییر گسترده و آنی مدیا شده است، اگر به روز نباشید، از غافله جا می مانید و این امر، وظیفه من را سنگین‌تر می‌کند، اما نگاه من به رسانه، صرفا کسب درآمد نیست که اگر اینگونه باشد، متضرر خواهم شد، من خود را مادری رسانه‌ای برای فرزندانم به عنوان مخاطب می‌دانم. مادری که همانند رسانه رسالت زینبی باید برای فرزندانش ایفا کند و راه و روش زندگی را با هشدارها و توصیه‌ها در کنار راهنمایی‌های به موقع به آنها بیاموزد.
انتهای پیام

http://www.Mazan-Online.ir/fa/News/81026/مادرانه‌های-یک-فعال-رسانه‌ای-در-مازندران!
بستن   چاپ